دل نوشته های زمستانه

اینجا صحبت از طعم زندگی است اما......

اینجا صحبت از طعم زندگی است اما......

ذهنم خالی بود خالیه خالیه

انگار هیچ حرفی برای گفتن نداشتم 

آخه یه شبه همسایه امام ریوف شدم 

از پنجره خونشو میبینم وهرچی دلم خواسته رفتم بیخ گوشش گفتم 

برای همین خالیم .خالی شدم از حرف

منتظرم تا خودش پرم کنه ......

تااینکه چندساعت پیش استادم پیام دادن که :فردا به تک تکتون زنگ میزنم اگه گفتین موضوع صحبتمون چیه؟؟؟؟؟؟

منم مثل همیشه حاضرجوابی کردم زودتر ازهمه جواب دادم که مثلا بگم من خیلی میفهمم.....

البته از سر ذوقم بود اما بعدش فکرکردم شاید چون تکالیفمو انجام ندادم میخوان جویای علتش بشن که البته از خودم ناراحت شدم اما بازم خوشحال شدم که استاد به فکرمه ونمیخواد که من وقتمو بیهوده بگذرونم.....

اما فکرم بیشترازاین جلو نرفت تا اینکه خود استاددرسی غیر حضوری اما عمیق بهم داد که هنوز محواون درسم........

استاد:استاد به شاگردش میگه میخوام بهت زنگ بزنم شاگرد سکته میکنه واضطراب داره وتحته فشاره دوره آخرزمان شده .......

راست گفتی استادم وچه دقیق به هدف زدی....

مگر شاگرد آرزویش استاد شدن نیست؟هست یا نیست؟قطعا همین است اصلا اگر آرزوی علم استاد را نداشت پای درسش نمی نشست پس چرا حالا که خود استاد به سراغش آمده ترس براندامش افتاده؟

مگر آرزوی شاگرد این نیست که استاد جواب تلفنش را بدهد وبرایش وقت بگذارد ؟پس چرا حالا که خود پیشقدم شده اینقدر شاگرد مضطرب است 

بمیرم برای غریبیت استاد همه استادان مهدی جان

همه اینها از عدم معرفت است ازاینکه شاگرد استادش را نمیشناسد که اگر میشناخت از پیامش در پوست خود نمیگنجید وفقط آماده آن ملاقات میشد حالا به هرصورت تلفنی یا حضوری وفقط از زمان وعده میپرسید وتا آن لحظه گذشته را جبران میکرد......

یک عمراست که خیر سرمان اولا آخرهمه دعاهایمان فرج مولایمان مهدی است .غافل از آنکه اوهرروز به ما پیامی میدهد تا قراری بگذارد وما غرق روزمرگیه خویشیم ویادمان رفته که این پیام یعنی دعایت مستجاب شد ....کلاس غیرحضوری تمام شد استاد درراه است فقط برو کلاس درس را آماده کن هر آنچه درست داده از برکن اگر میخوای شاگرد اوله کلاسش باشی...........

والان پرم پراز بغض درگلو که شاگردانی داری پرمدعا وغیر مهیا برای آمدنت

مهربانیت ودلسوزیت وصف نشدنی است بهترین استاد من 

شبت بخیر استاد مهدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۳۵
گلناز ترکی

از خونه پیاده راه افتادم تا برم دخترما از مهد بیارم

تومسیر که داشتم میرفتم یه پرنده خیلی قشنگ توی چمن ها داشت راه میرفت یه بچه کوچولو دوید به سمتش تا بگیردش

هرچی بچه بیشتر می دوید پرنده دورتر میشد .........

باخودم فکرکردم طفلکی بچه خوب دلش میخواست این پرنده را بگیره پس به سمتش اومد

اما هرچه بیشتر می دوید پرنده دورتر میشد

راه حل چی بود؟

کجای کار این بچه اشتباه بود که به خواستش نمیرسید ؟

خیلی وقتها ماخواسته های زیادی داریم ودنبال خواسته هامون میدویم اما بهش نمیرسیم دقیقا مثه این پسربچه .

خوب چرا؟

یا بارها شده دیدم که بچه ها دوست دارن پروانه ای که روی گل نشسته را بگیرن به سمتش میرن واون پرواز میکنه ومیره وهرچی دنبالش میدون پروانه دورتر میشه ......

تلاش درجهت خواسته هامون فقط دویدن به سمتشون نیست بلکه یه وقتهایی باید کاری کنیم که خواسته ی ما به سمتمون حرکت کنه...

چطوری؟

مثلا اگر اون پسربچه یه مقداری دونه تودستش میریخت حتما اون پرنده به سمتش میومد ولازم نبود اینقدر بدوه تازه به پرنده هم نرسه

یا درمورد پروانه هم اگر گل بشیم  خودپروانه میاد رومون میشینه بدون اینکه اینقدر دویده باشیم 

یا اگر گل شدن سخته میشه یه گل تو دستمون بگیریم

پس باید به چگونه تغییر کردن فکرکنیم وبدانیم دویدن به سمت خواسته ها اونم باشتاب بهترین تغییر نیست .......

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۵۴
گلناز ترکی

تاحالا شده یه امتحان خیلی مهم داشته باشی مثه کنکور؟ براشم خیلی کم وقت داشته باشی؟ بعداز لحظه ای که میخوای بخونی بگن مدرسه ها تعطیل به علت آلودگی ومشغولبشی با بچه ها سروکله زدن ؟بعد چون هوا آلودس بیرونم نمیتونی ببریشون همش کنارتن .بعد به ترتیب مریض بشن ازاون مریضی ناجورا، بعد خودت مریض بشی یه جور عجیب وغریب و........‌‌

حالا تواین اوضاع داری نهایت تلاشتم میکنی که هرجا وقتی خدای نکرده برات موند به امتحانت برسی یه جوری که به هیچکس فشارنیاد مثلا وخودتم کم نیاری برای ادامه زندگی ......

بالاخره روز امتحان میرسه حالا خداراشکر که تسته ونمره منفیه هم نداره ...

سرجلسه همه دارن حرف تقلب میزنن اینکه برگه را چجوری بگیره بغل دستیشون تا بتونن جوابها راازروهم بزنن وتو دراون لحظه فقط داری به این فکرمیکنی که اگرخدابخواهددددددد......اگرخدا بخواهد تو میتونی امتحانت را ازهمه بهتر بدی اگرخدا بخواد میشه برگه همه سیاه باشه با جوابهای غلط اما برگه تو خاکستری با جوابهای درست ......من به خداتوکل کرده بودم ازهمون اولش وخیالم راحت رود که اون قدرتمندترین وکیله وبهترین رابرام رقم میزنه 

امتحان برام سخت بود اما چون نمره منفی نداشت همه تستها را زدم اونایی که شک داشتم یا اصلا بلد نبودم توکل میکردما میزدم البته با بسم الله

وقتی نتایج امتحان اومد میتونم بگم نتیجم عالی بود وباورنکردنی 

وحالا باورم ازقبل صدها برابر بیشتر شده خدا میبینه خدا میشنوه خدا تست میزنه خدا هم امتحان کنکور میده واین خداست که رقم میزنه 

اگرخدابخواد اطلاعات کمه تو، توامتحان ازش بیشترین سوال میاد یا اگرم ازش سوال نیاد دست تورا به سمت اون گزینه ای میبره که جواب درسته ...

ابن قلم من نبود که تستها را زد این دست من نبود که قلم راحرکت داد این دست خدابود بالای دست من .

اوخواست که به جای من امتحان دهد خداکنکور راقبول شد منتها با اسم من درکنکور شرکت کرد 

قبول شدنت تبریک خداجون.........

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۱۸
گلناز ترکی

پسر:حوصلم سررفته

پدر:یه ملاقه ازروش بردار

پدریزرگ:میخوای زیرشا کم‌کن

مادر:همین الان اینقدربازی کردیم

مادربزرگ:بیا ببین چی دوست داری بیارم بخوری

پسر:نه میخوام برم بیرون بریم خونه یکی

پدر:مثلا کجاحرف شهربازیا رستوران نباشه ها

پدربزرگ:عجب دوره زمونه ای شده این بچه ها پی حرف نمیرن هی خرج میتراشن

مادر:منم حوصلم سررفته

مادربزرگ :میخوای آش درست کنیم دورهمی بخوریم

امام زمان:یه سربه من بزن حال وحوصلت خوب میشه 

این جمعه هم داره میگذره امام خوبم کجایی میخواهم رنگم کنی به رنگ خودت

.....

حال وهوام نوشتنی نیست فقط خواستم چندخطی نوشته باشم همین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۲۶
گلناز ترکی

طبق روال همیشه مدرسه مسابقات نردبان آسمانی را برگزار میکرد پسرم ازمن خواست تا دراین جشن شرکت کنم .....مسابقه نردبان آسمانی هدفش انس بچه ها با قرآن هست که موضوعات مختلفی داره مثل اذان ،سوره های قرآن، صوت ،حفظ،ومداحی.....که بچه ها گروهبندی میشن وباهم درمسابقه شرکت میکنن درواقع تشویق کارگروهیم هست...

روز مسابقه شد ومن به مدرسه رفتم بچه ها حلقه تشکیل داده بودن وگروه گروه برای هرمورد امتیاز میگرفتن یکی ازمراحل مسابقه حدس زدن رمز جدول بود که هر چه مراحل جلوتر میرفت خانه های آن مشخص میشد وتقریبا ازوسطهای مسابقه میشد رمز راحدس بزنی مادرها همه رمز رافهمیده بودن لحظات حساس پایان مسابقه بود وبچه ها به دهان مادراشون خیره شده بودن تا رمز جدول را بهشون بگن ....پسرم مدام به لبهای من نگاه میکرد ومیگفت مامان چرا هیچی نمیگی !!!!!ومن میگفتم :به جدول نگاه کن تومیتونی حدس بزنی فقط ۸ حرفش مونده. ولی هیجان زیاد تمرکز را ازبچه ها گرفته بود که ناگهان صحنه ای را دیدم که برق از چشمام پریدsurprise مادر یکی از بچه ها رمز رابه پسرش گفت اونم نوشت وداد به مربی قرآن.......مادهای دیگه هم دیدن وخیلی ازاین حرکت ناراحت شدن مسابقه تمام شد گویا مربی قران هم متوجه موضوع شده بود پسرمن وچندتاازهمگروهیهاش به شدت گریه میکردن چون امتیازشون بالا بود پسرم ازدستم ناراحت بود ومیگفت چرا نگفتی تونمیخوای من ببرم ومن فقط بغلش کردم ومیگفتم خدامیبینه توبرنده ای هم اینجا هم پیش خدا شک نکنsmiley داشتم دلداریش میدادم که مربی قرآن گفت امتیازها ونتایج مسابقه امروز اعلام نمیشه فردا اعلام میکنم

فردا شد وپسرم باخوشحالی به خونه واومدوگفت مامان خدامیبینه گروه ما برنده شد گفتم بگو ببینم چی شد گفت امتیاز جدول را معلممون حساب نکرد گفت تقلب شده واین مرحله را حذف میکنیماون گروهی که تقلب کرده بودن آخر شدن.....

یه وقتایی توهیجانات زندگی یادمون میره که خدامیبینه وتو اون لحظه حواسمون به چشمهایی که دارن ماراتماشا میکننه به آبرومون به حرف مردم به......دنبال تایید همه هستیم جز اونی که نظرشازهمه نظرها مهم تره واگراون چیزی را تایید کنه دیگه نظرهیچ کس وهیچ چیز مهم نیست ....

این درس را باید خدا به پسرم میداد اون هم درحساس ترین لحظه ی زندگی.....خدایاازت ممنونم که با این کارت هم خودت را ثابت کردی هم مادری که به خاطر رضای تو خواسته پسرش را پاسخ نداد.....

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۳۶
گلناز ترکی

پسرمن خیلی اهل ورزشه البته اهل خیلی چیزای دیگم هست که به موقش میگم.....

دوشنبه ها وسه شنبه ها تومدرسهورزش دارن که سه شنبه ها مسابقه  فوتباله....

خیلی جالبه دوشنبه ها سعی میکنه کارهای خوب بیشتری بکنه تا مثلا من و باباش ازش راضی باشیم وخدا بیشتر کمکش کنه 

دیشب از پدربزرگش خواست که براش دعا کنن تا فردا مسابقه را ببره ...پدربزرگشم که خیلی ازحرفش کیف کردن گفتن: من نماز صبح برات دعا میکنم توهم اگر برنده شدی ظهر بهم خبربده.

صبح که داشت از در میرفت بیرون بهم گفت دعا کنیا مامان .بهش گفتم چشم ان شالله برنده میشی.سلام به امام زمان یادت نره .ازشون بخواه بهت قدرت بدن .......همینجور که داشت کفشش را میپوشید گفت سلام امامزمان  یه چیزیم تودلش گفت ورفت

منم ازته دلم براش دعا کردم البته همیشه دعاش میکنم اما تابه حال برای برنده شدن فوتبالش دعا نکرده بودم گفتم خدایا این بچه فهمیده همه کاره تویی چندهفته رفته باخته خودشم تلاش کرده روز قبل مسابقه رفتاراشا تنظیم کرده ؛بازم اون نتیجه ای که خواسته نگرفته اینه که دست به دعا شده وبه همه التماس دعا گفته خودت راضیش کن ....

ظهر ازدرکه اومد پرسیدم شیری یا روباه   ؟شروع کرد توضیح دادن باهیجان نیمه اول نیمه دوم 

الحمدلله برنده شده بود بهش گفتم یه زنگ بزن از پدربزرگت تشکر کن وبهشون بگو برنده شدی تاخوشحال بشن 

میکاییل:الو سلام برنده شدم خدافظsurprise

خیلی ناراحت شدم از مدل حرف زدنش گفتم مامان جون تشکر کردی ؟نشنیدم احوالشونا بپرسی ........

بچه ها آیینه پدر ومادرن .اماهرچی فکرکردم من وپدرش هیچ وقت اینجوری با کسی حرف نزدیم........!!!!!! 

به هرحال باید بفهمم که مواداولیه چی بوده که همچین معجون تلخی شده نتیجه اون.این دستپخته منه واقعا؟؟

امام زمان شما کمکم کنین

 سلام امام زمانم.یادم آمد که خیلی وقتها دعایم کردی واز دعایت بهترینهایی که حتی لایقش نبودم برایم رقم خوردویادم رفت بگویم پدرجان ممنونم که دعایم کردی. دعای توباعث خوشحالیه من شد اما من ننشستم پای حرف دلت که ببینم چه میخواهی برایم بگویی یا شاید دلت بخواهد چنددقیقه بیشتر صدای خوشحالم را بشنوی .فقط گفتما رفتم چون کار دیگری داشتم ..........وحالا شکایت دارم از رفتار پسرم ((که چرا حواست نبود چطوری با پدربزرگت صحبت کنی؟ چراحواست تو تلویزیون بود ؟چرا بیشتر براشون توضیح ندادی؟ چرا احوالشون را نپرسیدی ؟چرا اینقدر سریع خداحافظی کردی ؟))وهزاران چرای دیگر که ازخجالت نمی توانم بگویم چون خودم بدترازاو با پدر آسمانیم، با امام مهربانیم ،با پیشوای زمانم، کسی که زمانهای زندگیم دردست اوست ودعاگوی همیشگیم بوده وهست رفتار کردم.....

پسرم را به مادرت حضرت زهرا میسپارم که پسری همچون توراتربیت کردوازاومیخواهم که میکاییلم را برای  یاریت تربیت کند من مادری بلد نیستم همانطور که فرزندی را بلد نبودم

............بی وفاییهایم را ببخش

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۲۴
گلناز ترکی

خیلی وقت بود کهاینجوری حالم گرفته نشده بودددد میپرسی چه جوری؟

دنبالم بیا تا بگم 

 

 

 

 

حتما میپرسی چقدر اینتر میزنی خوب زود باش ادامه بده .یه آدمی که حالش گرفتس اینجوریه دیگه همش دنبال اینه که حال بگیره ........

 

امروز نشستم خاطراتی که تودفترم نوشته بودم تو وبلاگم وارد کنم برای همین ازخواب بعد اذان وخستگی اینا گذشتم ونشستم پای لب تاپ وشروع کردم به نوشتن منتها فی البداهه. موضوع خاطرم مشخص بود اما متنش نه  .شروع کردم به نوشتن ؛برکات بین الطلوعین هم به کمکم اومد وخوشگل قلم میزدم تا اینکه متن آماده شد ویرایشش کردم دیگه آفتاب هم زده بود حالا میخواستم انتشارش بدم یه ذخیره وپیش نمایش زدم ببینم چطوری شده که این انگشتم از اختیارم خارج شد رفت روی رفرش..........

هیچی دیگه همش پاک شد فکرکن شب دیر خوابیدی روزشم کلی کارکردی ونیازمند خواب، بچه را فرستادی رفته فقط خوابه که میچسبه اما به خاطر هدفت بیدار میمونی وکلی هم لذت میبری بعداینطوری میشه..........

مشغول کارهای منزل شدم وآماده کردن صبحانه وبیدارکردن بچه دوم برای رفتن به مهد.....

حالا منم وخودم وخونه وسکوت وحال گرفتگی صبح .باخودم فکرکردم چرا اینطور شد ؟چندتا چیز را مرور کردم ودرنهایت به این رسیدم 

خدا:کارت را با نام من آغاز کن فقط دنبال نوشتنی موقع اسم من که میشه نمی نویسی فقط به زبون میاری انگار یادت رفته این تونیستی که مینویسی منم بنده ی من. یادت که نرفته من رب العالمینم مربی تو مربی این قلم ومربی این کاغذ .من دست از تربیتت برنمیدارم این درس رابیشتر از ۲۰ سال پیش به تو داده بودم که کارهایت را بانام من شروع کن وبه پایان ببر .نیاز داشتی که دوباره درس سه سالگیت را برایت مرورکنم سی ساله من.

توزندگی خیلی طعم ها را دوست نداریم اماهست وگهگاهی مزه زندگی را به کامت تلخ میکنه اما تا اونا نباش طعم واقعی زندگی را نمیچشی......

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۱۰:۱۵
گلناز ترکی

امروز پای درس استاد نشستم بعد از یک هفته ....دلم برایش تنگ شده بود برای تلنگرهایش

 برای لبخندهایش برای نگاهش وبرای طعم حرفهایش

طعم حرفهای استادم را دوست دارم با اینکه تکرارین خیلی وقتها!!اما برای من خاصنچون خودش خاصه.....

مثل دست پختهای مادرم که هرچی بیشتر میخورم تکراریهایش را ؛بیشتر هوس میکنم عطر وطعم غذاهایش را وعاشقش میشوم

امروز مزه ی این حرفش بیشترازهمه با مزاجم جورشد وبه دلم نشست وازاون دستپختهای ساندویچی بود که خیلی لذیذن که باهمون لقمه اولش کلی کیف میکنی وهم خیلی سریع آماده میشه...

البته حرف خودش نبود حرفی بود که پای درس استادش نشسته بود واز زبان او برایمان میگفت:

بچه ها امام محمدباقرعلیه السلام میفرمایند:هرکس هرشب قبل ازخواب سوره ی واقعه را بخواندخداوندرادرحالی دیدار میکندکه چهره اش مانند ماه شب چهارده میدرخشد. وبعد اضافه کرد این کار فقط پنج دقیقه زمان لازم داره همین

باخودم فکرکردم خوب ساندویچ خوردن هم همینقدر زمان میخواد فقط گردت میکنه  امانه

مثه ماهwinklaugh

به هر حال تصمیم گرفتم هرشب قبل از خواب ازاین ساندویچها بخورم البته یه چیزی من به تنها خوری عادت ندارم

بزار یه باردیگه از محتویاتش برات بگم اگر دوست داشتی هرشب بیا باهم ساندویچ بخوریم مهمون من باش:

پنج دقیقه قبل از خواب سوره واقعه را بخون اونوقت چهرت مثه ماه میدرخشه اونم ماه شب چهارده یعنی کامل وبی عیب ونقص بعدشم با این همه زیبایی میری دیدار معشوق واقعی ودلبری میکنی.......

فکرنکنم کسی باشه که نخواد وقتی میره به دیدار معشوقش ازهمه زیباترنباشه اونم چه زیبایی اینجوری دیگه خیالش راحته که معشوق همه حواسش به اونه ....

میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۰۹:۵۰
گلناز ترکی

سلااااااااام.امروز یه اتفاقی افتادکه برام خیلی شگفتانه بود فکرکن بری سر کلاس که به اونایی که منتظرت نشستن درس بدی با کلی مطلب به روز ودسته بندی شده  مثلا....ماژیک را برداشتم که برم سرتابلو دیدم دقیقا همون مطلبی که میخوام درس بدم روی تابلو نوشتن اونم دسته بندی شدهsurpriseبخند خندم داره حالا حتما میپرسی چیکارکردی هیچی موبایلما برداشتما ازمطالب عکس گرفتم......................

به نظرت درس این ماجرا چیه اگه این ماجرا واسه خودت اتفاق افتاده بود چی کار میکردی اگه خنده هات تموم شده یه چیزی بگو.........

ادامه دارد....

من برگشتم اما نه براگفتن ادامه ماجرا........فرصت دادم تاهرچی دلت میخواد قضاوت کنی.....

این داستان زندگی خیلی ازآدمهاست تواین روزا.......

تاکه یه چیزجالب میبینن یا میشنون تاتهش نمیرن یاانتشارش میدن یا روش نظر میدن یا لایکش میکنن هیچ وقت به بعدش فکرنمیکنن یاخیلی وقتها اصلا فکرنمی کنند فقط فکرمیکنند که فکرمیکننند

اما بریم سر اینکه بامواداولیه امروز چه طعمی را درآشپزخانه زندگیم چشیدم:

اول نمکش خیلی زیاد بود به حدی که به تلخی میزد اما فقط چندلحظه بود تصمیم گرفتم شیرینش کنم

امافقط باطعم خدا میشد این شیرینی راحس کرد

خدا:این منم که تصمیم میگیریم که چی را چه وقت و به چه کسی بدم امروز میخواستم تو شاگردباشی واونا استاد.هنوزم دوستم داری شاگردم

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۸ ، ۱۵:۴۴
گلناز ترکی

       اینجا صحبت از طعم زندگی است 

          اما طعمی متفاوت از آنچه تا کنون چشیده اید

                               قطعا طعمی دلچسب را تجربه خواهیدکرد                                                   

                                      به آشپزخانه زندگی خوش آمدید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۸ ، ۱۲:۰۱
گلناز ترکی